قسمت دهم رمان گروگان گیری


عضو شوید


نام کاربری
رمز عبور

:: فراموشی رمز عبور؟

عضویت سریع

نام کاربری
رمز عبور
تکرار رمز
ایمیل
کد تصویری
براي اطلاع از آپيدت شدن وبلاگ در خبرنامه وبلاگ عضو شويد تا جديدترين مطالب به ايميل شما ارسال شود



سلام به همه ی دوستان.من نویسنده رمان گروگانگیری هستم. لطفا پس از خواندن هر پست نظرتان را درج کنید.ممنون از همه شما. حسرت نبرم به خواب آن مرداب کارام درون دشت شب خفته است دریایم و نیست باکم از طوفان دریا همه عمر،خوابش آشفته است

چند سالتونه؟

تبادل لینک هوشمند
برای تبادل لینک  ابتدا ما را با عنوان رمان گروگان گیری و آدرس hamghadam1377.LXB.ir لینک نمایید سپس مشخصات لینک خود را در زیر نوشته . در صورت وجود لینک ما در سایت شما لینکتان به طور خودکار در سایت ما قرار میگیرد.







نام :
وب :
پیام :
2+2=:
(Refresh)

آمار وب سایت:  

بازدید امروز : 17
بازدید دیروز : 5
بازدید هفته : 22
بازدید ماه : 1448
بازدید کل : 66715
تعداد مطالب : 50
تعداد نظرات : 58
تعداد آنلاین : 1



آمار مطالب

:: کل مطالب : 50
:: کل نظرات : 58

آمار کاربران

:: افراد آنلاین : 1
:: تعداد اعضا : 7

کاربران آنلاین


آمار بازدید

:: بازدید امروز : 17
:: باردید دیروز : 5
:: بازدید هفته : 22
:: بازدید ماه : 1448
:: بازدید سال : 7796
:: بازدید کلی : 66715

RSS

Powered By
loxblog.Com

قسمت دهم رمان گروگان گیری
شنبه 3 فروردين 1392 ساعت 1:7 | بازدید : 5805 | نوشته ‌شده به دست hamghadam | ( نظرات )

بعد از چند دقیقه که همین جور وسط سالن خوابیده بودن و بقیه هم رو مبل نشسته بودن یهو شهنام بلند شد و پرید رو آرشام.
آرشام:آی.......خودمونیم وزنت از هرکولم بیشتره.پاشو خودتو بنداز رو یکی دیگه....آی مردم........نیما مثل بز اونجا نشین بیا یه کاری بکن....
با این حرفش دخترا زدن زیر خنده.خود نیما هم خندید و گفت:بز یعنی چی؟خجالت بکش.
آرشام:اگه حرفم بد بود چرا خندیدی؟
دوباره دخترا خندیدند.
آرشام رو به شهنام گفت:شهنام جونم.....عزیزم.........پاشو از روم.....به جون خودت خیلی سنگینی....غیرقابل تحمله وزنت.......آی ننه جون به دادم برس...
نفس:ببخشید منظورتون از ننه چی بود؟
پسرا زدن زیر خنده.
نفس:به چی می خندید؟
نیما:منظور آرشام همون مادره.....
نفس:خب درست بگید مادر چرا از کلمات هزار سال پیش استفاده می کنید.
این دفعه دخترا خندیدند.همین طور داشتند می خندیدند که تلفن خونه به صدا در اومد.همه به طرف تلفن برگشتند.نفس به طرف تلفن رفت که نیما بازوشو گرفت و گفت:قولتون یادتون نره.
نفس:نترسید یادم نمیره.
نفس به تلفن نگاه کرد و گفت:ددیه.لطفا همه ساکت باشید.خواهش...
تلفونو برداشت و گفت:سلام بر ددی خودم...خوبی؟رسیدین؟
منصور(پدر نفس):سلام بر نفس بابا....خوبی بابا جون؟چقدر بگم به من نگو ددی.....اسم سگ ددیه....نگو نفسم....
نفس:چشم ددی ج...ببخشید بابا جون.حالا رسیدین؟
منصور:آره باباجون....شش ساعته.....چقدرم که تو زنگ میزنی؟
نفس:ببخشید.آخه شمیم و آرام اینجان نمی ذارن آدم چیزی یادش بمونه!!!
منصور:پس اونا اونجان.منم همینو گفتم.آخه مادرو پدرشون هر چی زنگ زدن خونه کسی جواب نداد نگران شدن.منم گفتم الان زنگ میزنم از نفس می پرسم.
نفس:دستتون درد نکنه.فقط به خاطر این دو تا بود؟برای خودم زنگ نزدین؟
منصور:چرا باباجون هم زنگ زدم حالتو بپرسم هم حال اونا رو .حالا خوبه حالشون؟
نفس:نترسین از منم سالم ترن.میخواین باهاشون حرف بزنین؟
منصور:دخترم بذار رو بلندگو باهاشون احوال پرسی کنم.
نفس: چشم.
گوشی رو گذاشت رو بلندگو و به پسرا اشاره کرد که ساکت باشن.
منصور:نفس بابا رو بلندگوئه؟
نفس:آره باباجون...بپرسین حال این دوتارو...ببینین از منم سالم ترن.
منصور:آخه بابا جون اوندفعه که یه فیلم براشون گذاشته بودی تریپ ترسناک،ما اومدیم بیچاره ها داشتن سکته می کردن.تو هم که قربونت برم نشسته بودی اون طرف ناخن سوهان می کشیدی به جای اینکه یه آب قندی چیزی بدی دستشون.
نفس:خب به من چه؟من بهشون گفتم ترسناکه خودشون گفتن اشکالی نداره بذار ببینیم.
پسرا می خواستن بخندن و نمی تونستن ولی از شدت خنده ای که نمیتونستن نمایانش کنند سرخ شده بودن.
آرام از رو مبل داد زد:سلام عموجون.
منصور:به به!!!!!سلام عموجون.آرام خانومی دیگه؟درسته؟
آرام:بله عموجون.حالتون خوبه؟خوش میگذره؟
منصور:ممنون عمو.آره خوبه.جای شما حسابی خالیه.حال شما خوبه عمو؟
آرام: بله ممنون عموجون.
منصور:شمیم خانوم شیطون کجاست؟صداش نمیاد؟
شمیم:من اینجام عموجون.سلام عرض میشه.
منصور:سلام شمیم خانوم.حالت خوبه عمو؟
شمیم :بله ممنون.شما خوبین؟
منصور:خدا رو شکر.میگذرونیم.
شمیم:خب خدا رو شکر.چه خبرا عمو؟رفتین اونور آب شیطون شدین.
منصور خنده ای کرد و گفت:فعلا که دارم با یه دختر شیطون گپ می زنم.
شمیم:عموجون شما دست منم از پشت بستین.
منصور بلندتر خندید و گفت:امان از دست تو شمیم.خیلی خوب بچه ها من دیگه برم.می خوایم بریم بیرون.جای شما حسابی خالیه.تا بعد خداحافظ.
و قبل از اینکه آنها چیزی بگویند قطع کرد.نفس جیغ کشید:شــــــــــــــــمیم. ......سربه سر بابای من میذاری؟میکشمت.
شمیم از جا پرید و شروع کرد به دویدن.برگشت پشت سرشو نگاه کنه که محکم خورد به یه چیزی و صدای آخش رفت هوا.
شمیم:آخ مـــــــــــامان......
شمیم سرشو بلند کرد ببینه به چی خورده که یهو سر جاش میخکوب شد.شمیم به شهنام خورده بود.شهنام با نگرانی به او خیره شده بود.با دیدن نگاه متعجب شمیم بلند زد زیر خنده.بقیه هم خندیدند.نفس گفت:خب دیگه شمیم جون به جای من آقا شهنام تلافی کرد.دستت درد نکنه آقا شهنام.
شهنام:دستم درد نمی کنه نفس خانوم ولی شکم و دنده هام بد درد میکنه.
همه دوباره خندیدند.شمیم نگاه غضبناکی به نفس انداخت و نفس با دیدن نگاه شمیم پا به فرار گذاشت.شمیم به دنبالش دوید .نفس پرید پشت سر نیما قایم شد.شمیم از هر طرف می خواست نفس را بگیرد نفس پیراهن نیما را به همان طرف میکشید و نیما هم از ترس پاره شدن پیرهنش به هر سمتی می چرخید.شمیم کلافه شد و کوسن مبل را برداشت و محکم پرت کرد طرف نیما.نفس پیراهن نیما را کشید و هر دو باهم افتادند وسط سالن و کوسن خورد تو دیوار.دست نفس داشت زیر بدن نیما له می شد.داد زد:آی دستم....آقا نیما تو رو خدا بلند شید.
نیما با تعجب به او نگاه کرد و دست نفس را زیر بدن خود دید.سریع از جا پرید و دست نفس را گرفت و نگاهی به آن انداخت.
نفس با تعجب به او نگاه می کرد.بعد از مدت کمی نیما دست او را رها کرد و گفت:آسیبی ندیده.سالمه.
نفس:مگه شما لیسانسه ی کامپیوتر نیستید؟
نیما:چرا.درسته.چطورمگه؟
نفس:خب وقتی دکتر نیستین چطور میگید دست من سالمه؟
نیما:پدرم پزشک بود.منم یه چیزایی ازش یاد گرفتم.
نفس:آهان.راستی چرا گفتید بود؟
نیمابا صدایی گرفته از بغض گفت:چون دیگه تو این دنیا نیست.
نفس:ببخشید نمیخواستم ناراحتتون کنم.
نیما:اشکالی ندار..........
ناگهان صدای زنگ موبایلی در خانه پیچید و حرف نیما را قطع کرد.
نفس از جا پرید:موبایل منه.
آرام:الان برات میارمش.
نفس:ممنون.
آرام با موبایل برگشت و موبایل را به نفس داد.نفس گفت:ببخشید دوباره سکوت.
نفس:الو سلام آقا باربد.حال شما؟
ناگهان صدای نفس گرفت:چی میگی باربد؟چرا این حرفو میزنی؟
اشک نفس روان شد:چی شده؟خب حداقل دلیلشو بگو بدونم.
ناگهان نفس با تمام خشم فریاد زد:خفه شـــــــــــــــــــــو.... ....
و گوشی اش را به سمت دیوار پرت کرد.گوشی خوشکل اپلش با دیوار برخورد کرد و خرد شد.زانوهای نفس خم شد و روی دو زانو نشست و بلند زد زیر گریه.همه به سمت او دویدند و شمیم او را در آغوش گرفت.

ادامه دارد.........



|
امتیاز مطلب : 0
|
تعداد امتیازدهندگان : 0
|
مجموع امتیاز : 0
مطالب مرتبط با این پست
می توانید دیدگاه خود را بنویسید

[Comment_Gavator]
m-s-m در تاریخ : 1392/1/3/6 - - گفته است :
[Comment_Content]


نام
آدرس ایمیل
وب سایت/بلاگ
:) :( ;) :D
;)) :X :? :P
:* =(( :O };-
:B /:) =DD :S
-) :-(( :-| :-))
نظر خصوصی

 کد را وارد نمایید:

آپلود عکس دلخواه: